روابط عمومی پاییز 91 عسلویه
این وبلاگ توسط دانشجویان ترم پاییز 91 جامع علمی کاربردی عسلویه ایجاد گردیده

 

 

 

سلام و خسته نباشید به همه اونایی که برا وبلاگ مطلب میزارن 

و استاد عزیز بهروز رضیئی فر و بقیه اساتید گرامی 

اگه مطالب  من جالب نیست در هر صورت ببخشید برا اولین بار هست 

تو وبلاگ مطلب میزارم .امیدوارم این وبلاگ یه پلی باشه بین بچه ها ی کلاس

لباتون خندون ..  بای



           
پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, :: 23:20
خانم رزمجویی

 

 

اگه دلت گرفت ... سکوت کن !

این روزا کسی معنای دلتنگی رو نمیدونه ...!

 



           
پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, :: 22:33
خانم رزمجویی

 

 

 

می توان در قاب خیس پنجره

چک چک آواز باران راشنید 

می توان دلتنگی یک ابر را

در بلور قطره ها بر شیشه دید

می توان لبریز شد از قطره ها

مهربان  و بی ریا و ساده بود 

می توان با واژه های تازه تر 

مثل ابری شعر باران را سرود 

می توان در زیر باران گام زد

لحظه های تازه ای اغاز کرد 

پاک شد در چشمه های آسمان 

زیر باران تا خدا پرواز کرد 



           
پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, :: 22:12
خانم رزمجویی

داستان کوتاه بچه ی مردم

نویسنده : جلال آل احمد

بچه ی مردم

خوب من چه می‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود كه طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر كس دیگری جای من بود چه می كرد؟ خوب من هم می بایست زندگی می كردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می داد چه می كردم؟ ناچار بودم بچه را یك جوری سر به نیست كنم. یك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فكرش نمی رسید، نه جایی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ ای می دانستم. نه اینكه جایی را بلد نبودم. می دانستم می شود بچه را شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از كجا معلوم كه بچه مرا قبول می كردند؟ از كجا می‌توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از كجا؟ نمی‌خواستم به این صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی كار را تمام كردم و به خانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف كردم؛ نمیدانم كدام یكی‌شان گفتند «خوب، زن، میخواستی بچه ‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر كجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم به او گفت كه «خیال میكنی راش می دادن؟ هه!» من با وجود اینكه خودم هم به فكر اینكار افتاده بودم،‌ اما آن زن همسایه ‌مان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی كه رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم «كاشكی این كارو كرده بودم.» ولی من كه سررشته نداشتم. من كه اطمینان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینكه یك دنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانی های بچه‌ ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایه‌ها زار زار گریه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یكیشان زیر لب گفت «گریه هم می‌كنه! خجالت نمی‌كشه…» باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می گفت، من كه اول جوانیم است چرا برای یك بچه اینقدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی كند. حالا خیلی وقت دارم كه هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است كه بچه اولم بود و نمی باید اینكار را می كردم؛ ولی خوب،‌ حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه دیگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و این كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار می‌كرد. راست هم می گفت نمیخواست پس افتاده یك نرخر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی كلاهم را قاضی می كردم به او حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن ها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه یك نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌ اش ببیند. در همان دو روزی كه به خانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت كردیم. یعنی نه اینكه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چه كنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فكر كرد و بعد گفت «من نمیدونم چه بكنی. هر جور خودت میدونی بكن. من نمی خام پس افتاده یه نره‌ خر دیگه رو سرسفره خودم ببینم.» راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر كرده بود. خودم می دانستم كه می خواهد مرا غضب كند تا كار بچه را زودتر ی كسره كنم. صبح هم كه از در خانه بیرون می رفت گفت «ظهر كه میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تكلیف خودم را از همان وقت می دانستم. حالا هر چه فكر می كنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ‌ام نزدیك سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن هاش گذشته بود. و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم. كفشش را هم پایش كرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش كرده بودم. یك كت و شلوار آبی كوچولو همان اواخر، شوهر قبلی ‌ام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می كردم این فكر هم بهم هی زد كه «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می كنی؟» ولی دلم راضی نشد. می‌ خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچه ‌دار شدم برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم كه تندتر بیاید. آخرین دفعه‌ای بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم به كوچه می بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» یادم است آن روز هم مثل روزهای دیگر هی از من سوال می كرد. یك اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببیند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده» تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته می رفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشین‌ها شلوغ بود. و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد. بچه ‌ام هی ناراحتی می‌كرد. و من داشتم خسته می‌شدم. از بس سوال می كرد حوصله ‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین كه نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه كه پیاده شدیم بچه‌ ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یك بار پرسید «مادل تجا میلیم؟» من نمیدانم چرا یك مرتبه بی ‌آنكه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچه‌ ام كمی به صورت من نگاه كرد. بعد پرسید «مادل، تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم می سوزد. اینجور چیزها بیشتر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچه ‌ام را در آن دم آخر اینطور شكستم؟ از خانه كه بیرون آمدیم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصبانی نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتاری كنم. ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا اینطور ساكتش كردم؟ بچهكم دیگر ساكت شد. و با شاگرد شوفر كه برایش شكلك درمی‌آورد و حرف می‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل می‌ گذاشتم نه به بچه ‌ام كه هی رویش را به من می كرد. میدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتی پیاده می ‌شدیم بچه ‌ام هنوز می‌خندید. میدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس ها كمتر شدند. آمدم كنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ‌ام دادم. بچه‌ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می كرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی دانستم چطورحالیش كنم. آنطرف میدان یك تخم كدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچه‌ام نگاهی به پول كرد و بعد رو به من گفت «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو می‌پام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچه ‌ام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اینكه دو دل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه كاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می كرد. عجب نگاهی بود! مثل اینكه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیك بود منصرف شوم. بعد كه بچه‌ ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر كه جلوی در و همسایه‌ها از زور غصه گریه كردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اینكه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یك بار دیگر تخمه كدویی را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همین. برو باریكلا» بچهكم تخم كدویی را نگاه كرد و بعد مثل وقتی كه می‌خواست بهانه بگیرد و گریه كند گفت «مادل، من تخمه نمی‌خام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره می شدم. اگر بچه ‌ام یك خرده دیگر معطل كرده بود، اگر یك خرده گریه كرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچه ‌ام گریه نكرد. عصبانی شده بودم. حوصله‌ ام سررفته بود. سرش داد زدم «كیشمش هم داره. برو هر چی می خوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی كنار پیاده‌ رو بلندش كردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته‌ ها اتوبوسی و درشگه ‌ای پیدا نبود كه بچه‌ ام را زیر بگیرد. بچه‌ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی كیشمیش بده.» و او رفت. بچه‌ام وسط خیابان رسیده بود كه یك مرتبه یك ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بی اینكه بفهمم چه می‌كنم، خودم را وسط خیابان پرتاب كردم و بچه‌ام را بغل زدم و توی پیاده‌ رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیك بود بری زیر هوتول.» این را كه می گفتم نزدیك بود گریه ‌ام بیفتد. بچه‌ام همانطور كه توی بغلم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهكم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود كه برای چه كار آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشك چشم هایم را پاك نكرده بودم كه دوباره به یاد كاری كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بیاد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرین ماچی بود كه از صورتش برمی داشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ‌ام تندتر رفت. قدم‌های كوچكش را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم كه مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آنطرف خیابان كه رسید برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه می‌افتادم. همچه كه بچه ‌ام چرخید و به طرف من نگاه كرد، من سر جایم خشكم زد. درست است كه نمی‌خواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود كه سر جایم خشكم زد. مثل یك دزد كه سربزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دست هایم همانطور زیر بغل هایم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كند و كو می كردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین‌ انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه ‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود كه به تخمه كدویی برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته ‌ام. آخرین باری كه بچه ‌ام را نگاه كردم، درست مثل این بود كه بچه مردم را نگاه می كردم. درست مثل یك بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می كردم. درست همانطور كه از نگاه كردن به بچه مردم می شود حظ كرد، ازدیدن او حظ كردم. و به عجله لای جمعیت پیاده‌ رو پیچیدم. ولی یك دفعه به وحشت افتادم. نزدیك بود قدمم خشك بشود و سرجایم میخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پایین‌تر، خیال داشتم توی پس كوچه‌ها بیندازم و فرار كنم. به زحمت خودم را به دم كوچه رسانده بودم كه یك هو، یك تاكسی پشت سرم توی خیابان ترمز كرد. مثال اینكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوان هایم لرزید. خیال می كردم پاسبان سر چهارراه كه مرا می ‌پاییده توی تاكسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است كه مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وا رفتم. مسافرهای تاكسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی كشیدم و فكر دیگری به سرم زد. بی‌ اینكه بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند پریدم توی تاكسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاكسی مانده بود. وقتی تاكسی دور شد و من اطمینان پیدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلای آن بیرون كشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تكیه دادم و نفس راحتی كشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.

 



           
پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, :: 18:18
حبیب الله رحمانی اشتهاردی
افسران - باز هم شهادتمــان قضــا شد ... !!!
شبی گذشت، مثل شب های پیش و پس،
و ما باز ،در خیـال پـرواز،سر به بالش پر دادیم.
آرزویمان خواب بال بود،که خواب چشمانمان را ربود.
چنان عمیق در چاه بی پایان آمال خفتیم که نه بانگ «حی علی الفلاح » اذان را شنیدیم،
نه طنین « جاهدوا فی الله » جهاد را...
و ناگاه ، به کابوس شرم از خواب پریدیم ؛وااااااای .....باز هم شهـادتمان قضــا شد ...!!
 
غرق نگاه بودند و چنان تماشایی در او محو شدند، که او چنین دیدنی در آنان پیداست ...!
 
دوباره راهیــم ... به سوی برگشتن بـه سمت خـدا ...
 
زنــــدگی، ســــراســــر آزمون است ... و شهـــادت مهـر قبــولی ...!


           
چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 14:49
قاسم نوراله

فرمانده!!!!!!

جای ارزشها عوض شده …دعایمان کن.

به خودم میگویم: به دلم :

بسوز …آتش بگیر…

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

رنگ ها عوض شده … حاجی دریاب …

یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا … خدا صبرت بدهد … .

***

بیایید به جای اینکه برای ظهور آقا دعا کنیم کمی گناه نکنیم!!

بیایید به جای اینکه منتظر آقا بنشینیم کمی هم منتظرش بایستیم…

بیایید…

 



           
چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 14:47
قاسم نوراله

یه بار که به سختی تونست  خودش رو از چنگ بچه های بسیجی خلاص کنه

با چشای اشک آلود نشست و با خودش می گفت:

مهدی..

خیال نکنی کسی شده ای که این ها این قدر بهت اهمیت می دن.

تو هیچ نیستی ...تو خاک پای بسیجیاتی

همین طور می گفت و اشک می  ریحت

شادی روحش صلوات

 



           
چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 14:44
قاسم نوراله

 

اینهارفتندتامابمانیم...خواستم یادآوری كنم كه یادت نرودزنده بودنت رامدیونی به این جوانی كه تمام آرزوهایش رابرای من وتوزیرپاگذاشت!!!!

 



           
چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:شهدا,امام, :: 14:42
قاسم نوراله

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زادو فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند که موجی

 رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
 در آن گوشه چندان غزل می سراید
 که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

 شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا بر آید

شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو در یای من بودی اغوش وا کن
که میخواهد این قوی ت
نها بمیرد



           
سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:, :: 17:6
حبیب الله رحمانی اشتهاردی



           
سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:, :: 11:3
حبیب الله رحمانی اشتهاردی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روابط عمومی پاییز 91 عسلویه و آدرس public-relations91.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 37224
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1

t"